خدایا ناشکر نیستم ولی فکر میکنم یه عالمه شادی بهم بدهکاری!
من توی حالت عادی اگه غمگین نباشم شادم نیستم. هرروز با دادو بیداد از خواب بیدار میشیم نه اینکه دعوا باشه اما برای اینکه اثبات کنه آقای خونست و همه باید تحت فرمانش باشن صداشو انقدر بالا میبره که بعد چند ساعت خواب شبانه، به یه سردرد شدید دچار میشیم. اگه با داد کشیدناش بیدار نشیم شروع میکنه به نفرین و فحش! من معتقدم اون مریضه و داره کم کم همه ی مارو مریض میکنه. دلم برای مامانم کبابه که همه ی عمر و جوانیش رو با همچین آدمی تلف کرد. دلم برای خودمونم میسوزه که بهترین سالهای زندگیمونو داریم کنارش هدر میدیم. یکی از نزدیکانش معتقد بود اون به روانپزشک نیاز داره ولی خودش میگه من از صدتا روانپزشک و روانشناس بیشتر میفهمم.
خدایا خودت حالمونو بهتر کن و بهمون صبر ایوب بده.
بازم شکرت که زنده ایم.
بسم الله.
هجوم کلمات به ذهنم مجال فکر کردن نمیدن که میخواستم چها بنویسم!
بعدِ مدت ها بالاخره یه جایی رو واسه خودم ساختم که بتونم راحت حرف بزنم. از غصه هام بگم تا بغض نشن، از شادیام بگم تا تو خاطرم ماندگار بشن.
اینجا قرار نیست پی نوشته های دیگران رو بگیرم. قرارِ دوستی با هیچ کسی نیست.
فقط مینویسم.
هرطور مایلید بخوانید و قضاوت کنید!
نمیدونم چرا نمیتونم مثل یه آدمیزادِ خرخون بشینم سر درس و مشقم!
جمعه ی هفته ی بعدی آزمون دارم و کلی درسِ نخونده و تلنبار شده. اگه اینطوری پیش برم همه چیزو میبازم.
خدایا خودت کمکم کن بتونم اون رویاهای قشنگی که برای خودمو خیلی های دیگه دارم رو واقعی کنم. خواهش میکنم ازت.
خدایا یه کاری کن تهش قشنگترین اتفاقا بیفته. خودت که میدونی تنها امیدِ منی.
همیشه دلم میخواست فرزند یه خانوم و آقایی میبودم که شدیدا عاشق هم بودن و بعد ازدواج کردن از این عشقای اسطوره ای! ولی بعدا به این نتیجه رسیدم اگه عشق باشه حتی کم زندگی یه رنگِ دیگه ای داره. متاسفانه ازدواج مادر و پدرم کاملا از روی منطق اینکه این خانم یا آقا برای زندگی مناسبن اتفاق افتاده و کمترین علاقه ای حداقل از طرف مادرم نبوده. باورش یکم سخته ولی طی این بیست و چند سال زندگی مشترکشون مادرم حتی یه بارم پدر رو به اسمش صدا نکرده و همیشه حرفاشو با واسطه رسونده بهش یا بدونِ اینکه اسمشو ببره مخاطب قرارش داده! زندگیشون کنارِ هم فقط از روی عادته و کمترین علاقه ای نمیتونی بینشون ببینی. انقدر زندگیمون سرد و بی روحه که فکر میکنم واقعا عمرمون تباه شده. زندگی یا یه مردِ بدبینِ بددلِ بداخلاقِ بددهنِ بی منطقِ متعصبِ شکّاک که وقتی خیلی عصبانی بشه دستِ بزنم داشته باشه اصلا نمیتونه خوب باشه.
با خودم میگم کاش بجای اینکه حاصلِ شهوت دو نفر باشم حاصل عشقشون میبودم و اگه اینطوری میشد شاید زندگیمون قشنگ تر میشد.
روی افرادی که توی خونه ی ما زندگی میکنن اسمی جز دیوونه نمیشه گذاشت!
دیشب بعدِ یه دعوایی که خدارو شکر فقط لفظی بود انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دلم میخواست زار زار گریه کنم ولی همش بغضمو میخوردم. من خیلی وقته توی دعواها و بحث ها دخالتی نمیکنم و حرفی نمیزنم حتی اگه درمورد خودم باشه. میذارم هرچی دلشون میخواد بهم بگن تا آروم بشن! اینجا فقط ارزش آدما به اندازه رتبه کنکور و نمره های درسیشونه و کسی که چند سال پشت کنکور مونده باشه خیلی حقیر و بی ارزشه. خدا میدونه چقدر تحقیر شدم برای کنکورم. اصلا درکی از شرایط ندارن. وقتایی که دعوا میکنن که سر و صدا نمیذاره آدم درس بخونه وقتاییم که آرومن فکر و خیال آشفتگیه زندگیمون راحتم نمیذاره. نمیدونم میتونم با این اوضاع یه رتبه ی عالی به دست بیارم تا همه ی طعنه ها و کنایه هایی که بهم زده میشه تموم بشه؟!
یه عالمه غم توی دلمه و هیچ کسی محرم نیست حتی برای درد و دل
آزمونم طبق پیشبینی قبل خیلی بد بود. یعنی از خودم توقع بیشتر نداشتم با روزی یکی دو ساعت درس خوندن.
بعدِ آزمون چند کلمه ای با یه دخترخانوم همکلام شدم. از من کوچیکتر بود. اونم نظام قدیم بود. اومدیم بیرون باباش اومده بود دنبالش. دلم خیلی گرفت. اون طرفا روزای عادی هم تاکسی رد نمیشه چه برسه ظهرِ جمعه. تنهایی راه افتادم و تا خونه آهنگ گوش دادم و از سرما به خودم لرزیدم. از ظهر شدیدا پا درد گرفتم ولی پیاده اومدن بهتر بود تا اون بخواد بیاد سراغم.
ساعت پنج قرار بود برم آموزشگاه برای کارنامه آزمون و مشاوره طبق معمول رئیس خونه نبود. دفعه قبلی وقتی رفتم و برگشتم اصلا نفهمید و منم کلی خوشحال شدم. امروز توی آموزشگاه کارم یکمی طول کشید و وقتی اومدم خونه دیدم خونست. تا اومدم داخل، پرسید کجا بودی؟ گفتم رفتم آموزشگاه. گفت تا الان؟! ناخودآگاه گفتم بخدا اونجا بودم. چند تا بدو بیراه نثارم کرد و گفت اونجا چه خبر بوده؟ گفتم خانوم مشاوره گفته بود برم. بازم چرت و پرت بهم گفت که چرا زنگ نزدی بیام سراغت؟ گفتم با تاکسی رفتم و برگشتم. اگرم زنگ میزدم بازم فحش میداد که این دردسرا چیه برام درست میکنی:/
معمولا خانوم مشاور رو یه جورایی دست به سر میکنم که نرم با وجود طعنه و کنایه های این ولی واقعا بهشون نیاز دارم.
خدایا خودت توی حالمو زندگیم معجزه کن تو رو خدا.
صبح که بیدار میشه نماز بخونه انقدر با صدای بلند اذان میگه و نماز میخونه که خواب رو بهمون حرام میکنه. بعدِ نمازش شروع میکنه به داد زدن که مثلا ما رو هم بیدار کنه برای نماز. اگه یکی دیر بیدار بشه یا انقدر خوابش بیاد که بیدار نشه شروع میکنه به فحش و نفرین.
منم معمولا شبایی که به موقع بخوابم بیدار میشم و نمازمو میخونم ولی بعدش اگه خوابم بیاد مجبورم از ترسِ صدای بلندش و فحش دادناش چراغ اتاق رو روشن بذارم و بخوابم! تا فکر کنه بیدارم. فقط خداروشکر نمیاد سرک بکشه توی اتاق که ببینه خوابیدم.
آرامشمونو گرفته با این کارا و رفتاراش. هرکسی هم بهش اعتراض کنه باهاش درگیر میشه و صداشو انقدر بالا میبره که طرف مقابل از ترس لال بشه. همش کارش طعنه و کنایه زدن و زیر لب فحش دادنه. خنده و روی خوشش برای مردمه و توی خونه مثل عزرائیله. از در که میاد هرکی میره توی اتاق خودشو درو میبنده و تا مجبور نباشه بیرون نمیاد.
بیچاره مامانم که داره روزای عمرشو کنار همچین آدمی هدر میده، بیچاره ما که الان باید توی اوج شادی و سرزندگی باشیم و داریم توی زندونش افسردگی میگیریم، بیچاره دلامون که حسرت یه روز آروم بهشون مونده، بیچاره چشامون که دیگه حتی واسه گریه رمق ندارن. بیچاره ما.
خدایا داری میبینی دیگه؟ خودت جوابِ کاراشو بده.
با این اوضاع نمیدونم چطوری میشه روی درس و کتاب متمرکز شد! آخرهفته آزمون دارم و کلی درسِ خونده نشده. ساعت مطالعم از دو ساعت بیشتر نمیشه و روزام همش با فکر و خیال میگذره. خدا خودش تهشو به خیر بگردونه.
دیشب به مامانم گفتم اگه چیزی پرسید حتما بگه خانوم مشاور گفته باید برم ولی خب تا امروز صبح چیزی نگفت ولی صبح دوباره شروع کرد به داد زدن و فحش دادن که چرا اونموقع که تاریک شده بود بیرون بوده؟ (منو میگفت.)خب آخه مگه تقصیرِ منه؟! ساعت پنج قرار بود اونجا باشم و یک ساعت کارم طول کشید. بعدشم مجبور شدم پیاده برگردم چون اصلا هیچ ماشینی نبود که بخوام سوار بشم ولی گفتم با تاکسی برگشتم که بیشتر عصبانی نشه. از شدت سرمای دیروز و زمانای طولانی پیاده روی ها شدیدا بدن درد گرفتم فقط شانس آوردم سرما نخوردم.
امروز صبح هم خاله خانوم برداشته وسایل رومه دیواری پسرشو آورده تا غروب براش یه رومه دیواری درست کنم. خیلی وقتمو میگیره ولی خب اونم جز ما کسی رو نداره که کمکش کنه.
اینم شروعِ امروزم. خدا بقیه ی روز رو بخیر بگردونه.
بعد از اتفاق جمعه ی گذشته این فکر خیلی آزارم میده که اگر دانشگاه قبول بشم رئیس اجازه میده من برم یا نه! دارم فکر میکنم اگه قبول شدم هرطوری شده مقابلش بایستم تا به چیزی که میخوام برسم.
توی این اوضاع و احوال درهم خوشحالم که درگیر آدمی نیستم که لحظه به لحظه فکرم به سمتش بره.
یکی از دوستام با یه پسر دوست بود. سالی که کنکور داشت همش با اون درگیر بود. پیام میدادن، ساعت ها حرف میزدن، کلی استرس داشتن که دور از چشم خانواده برن همدیگه رو ببینن. بعضی وقتا هم که بحثشون میشد هیچ تمرکزی برای درس خوندن نداشت. بنظرِ من اگه اونقدر که وقت و انرژی برای حفظ اون رابطه ی بی سرانجام هدر داد برای درس خوندنش میگذاشت حداقلش رشته ای که دوست داشت قبول میشد!
توی آزمونم برعکسِ چند تا آزمون که پشتِ هم افت داشتم پیشرفت کردم. کم کم دارم میرم روی مود درس خوندن و این عالیه. خیلی خویه موقعیت اینو دارم تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه برای رویاهام بجنگم.
با آدمای جدیدی آشنا شدم که اونا هم مثل خودم سختی های خودشونو دارن و از این نظر که هممون کنکور داریم یه جورایی مثل همیم. از تجربه ی دوستی های قبلم استفاده میکنم و اشتباهاتی که درمورد آدمای قبلی داشتم رو تکرار نمیکنم.
تازه به این نتیجه رسیدم همیشه همه چیز نباید ایده آل باشه تا بتونی به اهدافت برسی گاهی سختی ها و مشکلات زندگی خودشون نیروی محرکن برای آدم.
خداجونم شکرت که نمیذاری غصه هام مداوم بشه:)
امروز قرار بود برم آزمون. صبح که بیدار شدم خبر شهادت ایشونو شنیدم. بهت زده به صفحه ی تلویزیون نگاه میکردم و باورش خیلی سخت بود.
همیشه وقتی توی چهره ی ایشون نگاه میکردم شجاعت و دلاوری میدیدم.
خوش به سعادتشون که باعزت زندگی کردن و به آرزوشون که شهادت بود رسیدن.
واقعا انسان بزرگی بودن که نبودشون قلب این همه آدم رو به درد آورده و این همه دل رو عزادار کرده.
امیدوارم خودِ خدا جواب این جنایت ها رو بده.
امروز خیلی دلگیر بود. اصلا چهره و لبخندهای زیباشون از جلوی چشمام کنار نمیره.
خدا به خانوادشون صبر بده.
شهادتت مبارک سردار عزیزِ دلها
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش یکی بود تو این روزای سخت یکمی حواسش به من بود. به منی که خودمو فراموش کردم.
هیچ جایی رک حرفمو نمیزنم و همیشه خودمو و دلخواه هامو کتمان میکنم ولی دلم خواست اینجا بگم.
سعی میکنم دیگه به این فکر نکنم که کاش یکی بود که منو حتی از خودشم بیشتر دوست داشت.
چند روز قبل رئیس یه سری دی وی دی آموزشی برای عهد ناصر الدین شاه! آورد و منم یه نگاهی بهشون انداختم و دیدم به دردم نمیخوره و گذاشتمشون همونجایی که بودن تا ببردشون. موقع بردن کلی فحش نثار روح و روانم کرد! بغض کردم و وقتی همه رفتن یه دل سیر گریه کردم و چند صفحه قرآن خوندم تا آروم بگیرم.
یعنی میشه این روزا ختم به خیر بشه؟
درباره این سایت