یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش یکی بود تو این روزای سخت یکمی حواسش به من بود. به منی که خودمو فراموش کردم.
هیچ جایی رک حرفمو نمیزنم و همیشه خودمو و دلخواه هامو کتمان میکنم ولی دلم خواست اینجا بگم.
سعی میکنم دیگه به این فکر نکنم که کاش یکی بود که منو حتی از خودشم بیشتر دوست داشت.
درباره این سایت