دیشب به مامانم گفتم اگه چیزی پرسید حتما بگه خانوم مشاور گفته باید برم ولی خب تا امروز صبح چیزی نگفت ولی صبح دوباره شروع کرد به داد زدن و فحش دادن که چرا اونموقع که تاریک شده بود بیرون بوده؟ (منو میگفت.)خب آخه مگه تقصیرِ منه؟! ساعت پنج قرار بود اونجا باشم و یک ساعت کارم طول کشید. بعدشم مجبور شدم پیاده برگردم چون اصلا هیچ ماشینی نبود که بخوام سوار بشم ولی گفتم با تاکسی برگشتم که بیشتر عصبانی نشه. از شدت سرمای دیروز و زمانای طولانی پیاده روی ها شدیدا بدن درد گرفتم فقط شانس آوردم سرما نخوردم.
امروز صبح هم خاله خانوم برداشته وسایل رومه دیواری پسرشو آورده تا غروب براش یه رومه دیواری درست کنم. خیلی وقتمو میگیره ولی خب اونم جز ما کسی رو نداره که کمکش کنه.
اینم شروعِ امروزم. خدا بقیه ی روز رو بخیر بگردونه.
درباره این سایت