همیشه دلم میخواست فرزند یه خانوم و آقایی میبودم که شدیدا عاشق هم بودن و بعد ازدواج کردن از این عشقای اسطوره ای! ولی بعدا به این نتیجه رسیدم اگه عشق باشه حتی کم زندگی یه رنگِ دیگه ای داره. متاسفانه ازدواج مادر و پدرم کاملا از روی منطق اینکه این خانم یا آقا برای زندگی مناسبن اتفاق افتاده و کمترین علاقه ای حداقل از طرف مادرم نبوده. باورش یکم سخته ولی طی این بیست و چند سال زندگی مشترکشون مادرم حتی یه بارم پدر رو به اسمش صدا نکرده و همیشه حرفاشو با واسطه رسونده بهش یا بدونِ اینکه اسمشو ببره مخاطب قرارش داده! زندگیشون کنارِ هم فقط از روی عادته و کمترین علاقه ای نمیتونی بینشون ببینی. انقدر زندگیمون سرد و بی روحه که فکر میکنم واقعا عمرمون تباه شده. زندگی یا یه مردِ بدبینِ بددلِ بداخلاقِ بددهنِ بی منطقِ متعصبِ شکّاک که وقتی خیلی عصبانی بشه دستِ بزنم داشته باشه اصلا نمیتونه خوب باشه.

با خودم میگم کاش بجای اینکه حاصلِ شهوت دو نفر باشم حاصل عشقشون میبودم و اگه اینطوری میشد شاید زندگیمون قشنگ تر میشد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالعات منابع آب زیرزمینی وبلاگ سارا پژوهه رسا Pooya Team ≡ وبلاگ شخصی حسین رضازاده امورگمرکی خبر خوووووووووب اموزش کارهال هنرکده ,آموزشگاه وفروشگاه خیاطی گلنار